۱۳۹۵ فروردین ۲۴, سه‌شنبه


"سيمرغ تنها"




رفته بودم به مرکز شهر،
برای ديدن سيمرغ.
البرز بسته بود.
پرسيدم از مغازه ی همسايه، گفتند: تابستان است، رفته است ايران.
سردم شد.
اطرافم را از نظر گذراندم؛
برف می باريد.
به آسمان نگاه کردم؛
يکدست آبی بود با خورشيدی فروزان در ميان!
خواب می ديدم آيا؟!
آری؛ مثل همين حالا که ميان روز روشن،
با چشمانی باز،
به همراه انقلاب و فرزندانش،
با شعار :
" موسوی! موسوی! رأی منو پس بگير!"
" احمدی! احمدی! انقلابو دست بگير!"،
راه افتاده ايد و داريد می آييد بالا!
نگاهتان می کنم:
به ياد مطالبات انقلابمان می افتم.
اطرافم را از نظر می گذرانم،
نمی بينمشان!
دلم می گيرد.
فرياد می زنم:
"استقلال!آزادی!..."
با خشونت دهانم را می بنديد و به کناری می کشانيدم و آمرانه می گوئيد:" شعار انحرافی موقوف!". راه می افتم و اطرافم را از زير نظر می گذرانم:
سنگ و گلوله و دود و آتش است و طنين فرياد " می کشم! می کشم! می کشم!".
دلم می گيرد.
به آسمان نگاه می کنم.
يکدست آبی است،
با البرزی و دماوندی و "سی مرغ" تنها!