۱۳۹۵ فروردین ۲۴, سه‌شنبه


" کجا است آنکه مرا، ازهست اين خدا برهاند"




در نزديکی اش به من،
ازرگ گردن گذشته است و حالا،
شده است خود رگ،
خود گردن،
خود من.
حيرانم کرده است اين خدا.
پريشانم کرده است اين خدا.
ديوانه ام کرده است اين خدا.
آواره ام کرده است اين خدا.
بيچاره ام کرده است اين خدا.
آه! کجا است آن که مرا، از هست اين خدا برهاند؟!
او، خدا نيست آقای سيف!
او، من هستم،
شيطان.

در آستانه ی سال نو، به خود نگاه کنيم




درآستانه ی سال نو
برای نفی يا اثبات وجود خدا
نگاهمان را
يک لحظه هم که شده است
از برون برگيريم و به خود نگاه کنيم
نه در آينه
در خود، به خود نگاه کنيم
سخت است؟
می دانم
مثل به زير کشاندن خيال می ماند و نشستن بر پشت هوا
سال نو مبارک

نقلاب و اين جهل "نوين" کمر بسته به قتل دانائی




های!
جاهلان،
مزوران،
قلدران،
کمر بستگان به قتل حقيقت!
کدام حقيقت؟!
همان حقيقتی که چون در برابر ضد انقلابی هايمان ايستاد و گفت :" من طرفدار انقلابم!"،
کمر به قتلش بستيم.

همان حقيقتی که چون در برابر طرفداران انقلابمان ايستاد و گفت:" ضد انقلاب ها هم حق آزادی انديشه و بيان دارند"،
کمر به قتلش بستيم.
همان حقيقتی که چون در برابر غيرمسلمانانمان ايستاد و گفت:" من مسلمان هستم"،
کمر به قتلش بستيم.

همان حقيفتی که چون در برابر مسلمانانمان ايستاد و گفت:" نامسلمان ها هم حق آزادی انديشه و بيان دارند"،
کمر به قتلش بستيم.

همان حقيقتی که چون در برابر رأی "نه" دهندگانمان به جمهوری اسلامی ايستاد و گفت:" من به جمهوری اسلامی رأی –آری- داده ام"،
کمر به قتلش بستيم.

همان حقيقتی که چون در برابر رأی"آری" دهندگانمان به جمهوری اسلامی ايستاد و گفت:" رأی – آری- نادهندگان به جمهوری اسلامی هم، حق آزادی انديشه و بيان دارند"،
کمر به قتلش بستيم.

همان حقيقتی که چون در برابر فروريختگان و بريدگان و روی برگردانندگانمان از جمهوری اسلامی ايستاد و گفت: " من هنوز هم به جمهوری اسلامی اعتقاد دارم"،

کمر به قتلش بستيم.

همان حقيقتی که چون در برابر هنوز معتقدانمان به جمهوری اسلامی ايستاد و گفت:" بريدگان و فروريختگان و روی برگردانندگان ازجمهوری اسلامی هم، حق آزادی انديشه و بيان دارند"،
کمر به قتلش بستيم.

همان حقيقتی که امروز هم، در برابر ما ايستاده است و می گويد: " علت همه ی بلايائی که پس از انقلابمان بر سر ما ايرانيان آمده است، اسلام نيست، بلکه عملکرد مشترک عناصر روانتاريخی - جهل، تزوير و قلدری- نهادينه شده در فرهنگ سنتی، دينی و روشنفکری ما بوده است که پس از انقلاب، بنام دفاع از انقلاب - آگاه يا ناآگاه- با عناصر ضد انقلاب داخلی وخارجی، هم سو، و در مواردی هم دست شد است و در نتيجه، نه تنها نيروی انقلاب را در دفاع از هستی خودش در برابر جنگ بيرونی و درونی ای که بر او تحميل شده است، به تحليل برده است و او را از دست يافتن به اهداف تعيين شده اش، يعنی - استقلال، آزادی و جمهوری- بازداشته است، بلکه هزاران کشته و معلول و زندانی و آواره ، ازجمله شما و اين "جهل نوين" مزور و قلدر وکمر بسته به قتل "دانائی" را هم، روی دست او گذاشته است!".

"سيمرغ تنها"




رفته بودم به مرکز شهر،
برای ديدن سيمرغ.
البرز بسته بود.
پرسيدم از مغازه ی همسايه، گفتند: تابستان است، رفته است ايران.
سردم شد.
اطرافم را از نظر گذراندم؛
برف می باريد.
به آسمان نگاه کردم؛
يکدست آبی بود با خورشيدی فروزان در ميان!
خواب می ديدم آيا؟!
آری؛ مثل همين حالا که ميان روز روشن،
با چشمانی باز،
به همراه انقلاب و فرزندانش،
با شعار :
" موسوی! موسوی! رأی منو پس بگير!"
" احمدی! احمدی! انقلابو دست بگير!"،
راه افتاده ايد و داريد می آييد بالا!
نگاهتان می کنم:
به ياد مطالبات انقلابمان می افتم.
اطرافم را از نظر می گذرانم،
نمی بينمشان!
دلم می گيرد.
فرياد می زنم:
"استقلال!آزادی!..."
با خشونت دهانم را می بنديد و به کناری می کشانيدم و آمرانه می گوئيد:" شعار انحرافی موقوف!". راه می افتم و اطرافم را از زير نظر می گذرانم:
سنگ و گلوله و دود و آتش است و طنين فرياد " می کشم! می کشم! می کشم!".
دلم می گيرد.
به آسمان نگاه می کنم.
يکدست آبی است،
با البرزی و دماوندی و "سی مرغ" تنها!

۱۳۹۱ دی ۸, جمعه


مانده است روی دستشان، پنجره

پس کجا است؟
 کی؟
 آن مهندسی که نقشه را کشيده است!
 نيست.
 رفته است؟
 نمی دانم.
مرده است؟!
 چه می دانم!
 زير نقشه اش نوشته است که آسمانخراش ما...
 می دانم.
 می شود مگر؟!
 چه می دانم.
 بی هيچ نور گيری و حتی روزنی، بايک در ورودی که آنهم...
 می دانم.
 و آن وقت يک پنجره؟!
 چه می دانم!
 زير نقشه اش نوشته است که :-فقط همين يک پنجره!-
 می دانم.
 ولی نگفته است که جای پنجره کجا است!
 چه می دانم!

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه


نيايش آوارگان جهان

آه، خدايان!
آمين.
خدايان مهربان.
آمين.
خدايان بزرگ، خدايان کوچک و خدايک ها.
آمين
خدايانی که بارها و بارها،
نعمت های گسترده در سفره ی اجدادی مان را،
با چنگ و دندان های آهنيننتان،
برکت داده ايد.
آمين.
خدايان ماشين های بزرگ با شکم های سير ناشدنی.
آمين.
خدايان تفنگ،
تانگ،
موشک،
بمب و نارنجک های شيک بغلی.
آمين.
خدايان جنگ های ناگزير و صادرات های ضروری.
آمين.
خدايانی که هيچگاه برکت های تاريخی تان را از ما دريغ نداشته ايد.
آمين.
ما را،
هميشه،
به زير سايه خود گرفته ايد و گفته ايد که : " اين است، راه رستگاری " و آنگاه،
با مهربانی و دلسوزی،
فرشتگان مقرب درگاهتان را برای نظارت بر ما گماشته ايد.
آمين.
نکناد خيال کرده باشيد که چون "ورشکسته ايد"، سرعصيان داريم.
آمين.
نه.
حراممان باد همه ی آن برکات، اگر فراموششان کنيم.
آمين.
نه.
ما، هيچ چيز را فراموش نمی کنيم.
ما، هيچ چيز را فراموش نمی کنيم.

بيدار شويد ای آوارگان!

بيدار شويد!
بيدار شويد، ای آوارگان!
يهودی!
مسيحی!
مسلمان!
جشن است!
جشن سال نو!
آتش بازی دوست دارند،
اين ورشکستگان به تقصير،
اين خدايان!
با دستی به جام خون و دستی به چيز يار،
نشسته اند و با لذتی خدايگانی،
چشم در چشم خواب آلوده ی شما دوخته اند،
و گوش سپرده اند به سمفونی فرياد و ضجه ی مجروحان؛
مردان،
زنان،
کودکان.
و روی ميزهاشان،
بنا به سفارشی که داده اند،
کنار اطعمه و اشربه و تنقلات رنگارنگ،
تکه ها ی نپخته،
پخته،
برشته،
سوخته و گاهی هم ذغال شده ی گوشت انسان!
سفيد،
سياه،
قهوه ای؛
با دين،
بی دين،
سکولار.
بيدار شويد!
بيدار شويد ای آوارگان!
بيدار شويد!
جشن است!
جشن سال نو است!
آتش بازی دوست دارند اين ورشکستگان به تقصير،
اين خدايان!

سه هنگام



هنگام اول

عصر بود و همه،
ادراک تماشائی باغ
که
" من " و " خود"،
به تماشای خدا می رفتيم
و
صداها،
به
تماشای سکوت.
چو
نشستيم
برباد
و
گذشتيم
زدرياچه ی نور،
انقلاب آمد و...

هنگام دوم

انقلاب،
بر بلندای کشورم ايستاده است و با نگاهی،
در نگاه فرزندانش،
ايمان فولادين گذشته را می جويد و فرزندانش،
اما،
نگاه از او بر می گيرند،
به زمين خيره می شوند و با خود،
زمزمه می کنند:
افسوس!
افسوس!
افسوس!
راه به جائی نبرده ايم؛
روزنه ای را که خواستی بگشائيم،
فرو ريخت و نور نه،
که تاريکی،
با همه ی چرک و عفنی که درخود داشت.....
انقلاب،
اما،
گوش هايش را می گيرد و فرياد می زند:
خاموش!
خاموش!
خاموش!

هنگام سوم

جل الخالق!
با چه سرعتی دارند می آيند!
زمين را کنار بکشيد از سر راهشان،
اگر می توانيد!
مزد ديروزشان را،
بالا کشيده ايد و فکر می کنيد که اگر فردا،
کاری گيرشان نيايد،
اميدهايشان،
از گرسنگی می ميرند؟!
پای بر گرده ی شب می گذارم و از ديوار افق،
بالا می روم.
نگاهشان می کنم.
لبخند می زنند.
جل الخالق! با چه سرعتی دارند می آيد!

۱۳۸۸ خرداد ۱۲, سه‌شنبه

" چيزی به صبح نمانده است "
- آه، ای عظيم!
ای بزرگ،
ای توانا؛ای ...! خوابيده ای دوباره؟!
- نه!
- پس بلند بگو. بايد صدايمان شنيده شود!
- آه، ای عظيم!
ای بزرگ،
ای توانا؛
ای ...!
- هفتصد و هفتاد هزار دفعه، بايد...
- هفتصد و هفتاد هزار دفعه؟!
- آری. اينجا نوشته است که...
( آنجا نوشته بود که بايد، بند اول انگشت اشاره شان را، بکنند توی سوراخی از شب و هفتصد و هفتاد هزاردفعه بگويند " ... " تا خنده شان بگيرد از کاری که کرده بودند و چون خنده شان بگيرد، خورشيد ...)
- وقت را تلف نکن. چيزی به صبح نمانده است. فرياد بزن!
- آه، ای عظيم!ای بزرگ،ای توانا؛ ای ...!
روز و شب، در درون خود ما است!
می‌دانی که ديشب،
بر طبق نسخه‌ای که داشته‌اند،
نوک انگشت اشاره‌شان را،
فرو کرده‌اند توی سوراخی از شب و هفتصد و هفتاد هزار دفعه، گفته‌اند:
آی عظيم! ای بزرگ، ای توانا، به اميد آنکه صبح بيايد و...
- می‌دانم.
- و می‌دانی که هم اکنون،
از چپ و راست،
ماه
و
گل
و
بلبل
و
پروانه
و
خورشيد
و
ستاره‌ها
در زندان آزادی
حول شعله ی شمعی
حلقه زده اند و می لرزند
از سرما؟!
- می دانم.
- و می دانی که شب،
افتان و خيزان و خون ريزان،
خودش را رسانده است به محکمه ی آن حکيم
- کدام حکيم؟
- حکيم سياست بازچشم و گوش و خلق دينی و اغراض تناسلی.
- و بعد؟
- و بعد، حکيم، در محکمه نبوده است و گفته اند که رفته است به دفتردکتر!
- کدام دکتر؟
- دکتر سياست باز وحدت های توهمی!
- و بعد؟
- و بعد، دکترهم در دفترش نبوده است.
- کجا بوده است؟
- دکتر، رفته بوده است به دنبال حکيم که پس از آن،
با هم بروند به دنبال يک آخوند سياست بازو پس از آن،
به دنبال يک پزشک سياست باز،
به دنبال يک مهندس سياست باز،
يک فيلسوف سياست باز،يک هنرمند سياست باز،
يک نويسنده ی سياست باز،
يک شاعرسياست باز،
يک مترجم سياست باز،
يک روزنامه نگارسياست باز و ....... آنگاه،
همگی،
با هم،
مشرف شوند به خدمت آن عظيم
- می دانم و نيز می دانم که نه عظيمی در کار بوده است و نه بزرگی و نه توانائی و نه...
- نه. نبوده است. عظيمی در کار نبوده است و به جای آن عظيم، آينه ای بوده است که ايستاده اند در برابر آن، و سؤا ل کرده اند از آينه که برای پيوند زدن قلب دين و مغز دموکراسی، از کدام شيوه می شود استفاده کرد؟
از شيوه ی آمريکائی،
چينی،
اروپائی،
روسی،
و يا......... ؟!
"می خندد "
- می خندی؟!
- می خندم به اين سياست سازان جنجولک بازعقده مند؛به سبزمان،به سفيدمان، به سرخ مان. به........ آه ، نگاه کن! دارند می آيند.
- کی؟
- مردم.
- کدام مردم؟
- نمی بينی شان؟! همان مردم کوچه و بازار و دانشجويانی که....
- باور نمی کنم!
- خوب نگاه کن!
نه عربده ای در کار است و نه آتش زدنی،
نه سنگی،
نه شيشه شکستنی،
نه چماقی،
نه پنجه بوکسی،
نه زنجيری،
نه چاقوئی،
نه سربريدنی.
و اين، يعنی که نه از قبيله اوباشانند اين مردم و نه.....
- آه، می بينمشان!
دارند می خندند و می آيند...
- دست می زنند و آواز می خوانند و می رقصند که:
فراری دهند،
شب ها مان را،
شيطان ها مان را،
آن عبوس؛
آن شادی و عشق به زنجير کشيده مان را.
- مِی آيند که انديشه هاشان را بيان کنند به آزادی و...بگويند:
از فحشاء،
ازاعتياد،
از گرسنگی،
از بی سرپناهی و بيکاری.
و بگويند که:
دلشان می خواهد که خود انتخاب کنند،
خدای شان را،
دين شان را،
مذهب شان را،
مکتب شان را،
مسلک شان را و... اما. به خودشان حق ندهند که از ديوار خانه ی کسی بالا روند و حق نداشته باشند که از پنجره ی اتاق کسی به درون بجهند و ديگر،
حق نداشته باشند که پنجره های گشوده رو به جهان را، به روی کسی ببندند و  اگر بی مجوز قانونی که نمايندگان خود مان به مجلس برده اند و به تصويب رسانده اند،
در خانه ی کسی را به صدا در آوريم و بپرسيم که:
چه می خوريد،
چه می نوشيد،
چه می پوشيد،
چه می کنيد و به چه می انديشيد،
به حکم قانون،
حق داشته باشيم که به خودمان بگوئيم به شما چه ربطی دارد؟! چهار ديواری، اختياری است.
و اين،
يعنی که :
( استقلال، آزادی. جمهوری اسلامی)

۱۳۸۷ بهمن ۷, دوشنبه

از هشتمين شدن

ما می شوند آمدن
از ما می شوند که می آيند
تا هرچه می شوند بشوند در ما
مثل همين که می شوند اکنون
در هشتمين شدن

۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

داستان گم شدن من
گم شده ام.
گفته اند که ديده اند مرا
- در جائی ميان دو کهکشان -
گفته اند که شنيده اند مرا
- در جائی ميان دو اپسيلون –
می بينيد؟!
زخم زبان است اين چيزها که می گويند.
کدام کهکشان؟!
ميان دو اپسيلون يعنی چه؟!
داشتم در تلفن به مادرم می گفتم:
گريه نکن مادرجان،
باز می گردم.
مادرم گفت کجا هستی الان؟!
گفتم نمی دانم.
کسی روی خط آمد و گفت: در جهنم!
بعد ارتباط قطع شد.
اين است، داستان گم شدن من.